دو ملاك در ارزيابى شخصيت انسانى
عارف جهش عارف جهش

طرح مسئله


به شخصيت انسانى از زاويه هاى مختلف مى توان برخورد كرد و يا به بيان ديگر مى توان براى انسان شخصيت هاى مختلف تصور نمود، مانند شخصيت اخلاقى، شخصيت علمى، شخصيت عملى و غيره. براى ارزيابى هريك از اين شخصيت ها يعنى براى تشخيص آنكه فرد مورد ارزيابى ما انسان مثبتى است يا منفى، لايق است يا نالايق، داناست يا نادان، مترقى است يا مرتجع، ملاك هائى ضرور است تا با انطباق آن ملاك ها بر كردار ممتد و نمونه وار حياتى آن فرد، بتوان قضاوت و نتيجه گيرى كرد.

هدف ما در اين مقاله بحث در باره ملاك هاى ارزيابى شخصيت اخلاقى يا به بيان ديگر شخصيت بشرى و انسانى افراد است. چگونه مى توان دانست كسى نيك است يا بد، منفى است يا مثبت؟

انبوهى از صفات انسانى نيكو وجود دارد مانند عاطفه و وفادارى ، صداقت و صراحت، سادگى و فروتنى، عفت و خوددارى، بزرگوارى و جوانمردى، دلسوزى و مهربانى، بذل و بخشش، گذشت و فداكارى، ادب و نزاكت و غيره و غيره. برخى يك يا چند از اين صفات را مطلق مى كنند و آنرا الگوى قضاوت قرار مى دهند و واجد آن را نيك و فاقد آن را بد مي شمرند.

برخى، خيالپرورانه، در جستجوى انسان هاى كاملند كه همه صفات پسنديده را دارا و از همه خصائل نامحمود مبرى باشند. چنين خيالپرورانى بناچار در زندگى بسيار سر مى خورند.

برخى ملاك قضاوتشان عينى نيست ذهنى است يعنى حكم و قضاوت آنان بسته به محاسبات و اغراض شخصى آنهاست. اگر شما با اين محاسبات و عواطف برخوردى ناساز نداشته باشيد آدم خوبى هستيد و الا بديد.

متاسفانه اين طرز قضاوت مبتذل و رذيلانه در باره ديگران بر اساس محاسبه و ميل و هوس خويش، بسيار متداول است و همانا به همين جهت است كه يك فرد واحد در نظر اين نوع قاضيان خود پسند و مغرض صبح نيك است، عصر بد. ديروز در خورد ثناست و فردا سزاوار نفرين.!

از اين نوع قضاوت خودسرانه اخير هم كه بگذريم دو نوع قضاوت نخستين نيز بى پاست. براى تشخيص نيك و بد شخصيت افراد بايد ديد ملاك عمده ارزيابى كدامست، زيرا اگر ملاك عمده صادق نيست، درست بودن جهات غير عمده تاثيرى در اصل مطلب ندارد. آرى بايد ديد ملاك عمده ارزيابى شخصيت انسانى يا اخلاقى يك فرد كدامست و چگونه مى توان دانست كه كسى بطور عمده نيك و مثبت است يا بد و منفى؟

به عقيده نگارنده اين ملاك را بايد در رفتار و رابطه شخص مورد قضاوت اولا نسبت به واقعيت و حقيقت و دوما نسبت به جامعه جستجو كرد. يعنى بايد ديد در كردار نمونه وار حياتى (نه در گفتار يا كردار استثنا و غير تيپيك) روش فرد مورد قضاوت ما نسبت به واقعيت و حقيقت چيست، روش فرد مورد قضاوت ما نسبت به جامعه چگونه است. هردوى اين ملاك ها داراى محتوى بغرنجى است و تنها طى توضيح وسيع مى توان مطلب را دريافت. لذا توضيح مى دهيم:


رفتار و رابطه نسبت به واقعيت و حقيقت


"
واقعيت" يعنى آنچه كه مستقل از ذهن ما و قائم بذات خود وجود دارد و بر حسب قوانين خويش سير مى كند و هستى آن عينى است.

"
حقيقت" يعنى انعكاس درست و صحيح اين واقعيت در انديشه كه عمل و تجربه صحت انطباق آنرا وارسى مى كند. حقيقت يعنى آن طرز تفكر و تعقل انسانى كه منعكس كننده موثق و صائب واقعيت خارجى باشد. دروغ يعنى ساخته هاى ذهن كه منطبق با واقعيت خارجى نسيت.

روشن است كه يافت حقيقت در هر امر و موضوع معين كار آسانى نيست. راه آن بررسى بى غرضانه و دقيق و پر وسواس فاكت ها و پديده هاست و اجرا و تعميم و استنتاج دقيق و محتاطانه بر اساس اسلوب علمى و سپس تسليم بى لجاج و عناد به نتايج اين بررسى، عليرغم فرض هاى اوليه و پيشداورى ها (سبق ذهن ها)، ميل ها، گرايش ها، غرض ها، محاسبات شخصى و غيره و غيره ...

ما در اينجا نمى خواهيم وارد بحث فلسفى و بغرنج "تئورى حقيقت" شويم زيرا از موضوع مقاله ما خارج است و همين قدر باجمال مى گوئيم:

ـ حقيقت ذوجوانب است و يك يا چند جانب و گوشه از حقيقت همه حقيقت نيست بلكه شبه حقيقت و نيمه حقيقت است و همين "شبه حقيقت" ها و "نيمه حقيقت" ها ست كه افزار اساسى كار سفسطه است و مى تواند به آسانى، گونه حقيقت بخود گيرد و فريب دهد.

ـ در واقعيت قطب هاى متضاد وجود دارد لذا حقيقت نيز كه منعكس كننده آنهاست گاه متضاد و متناقض بنظر مى رسد و حال آنكه حفظ نسبت صحيح بين قطبين متضاد و تشخيص قطب عمده، راه صحيح عمل موافق با واقعيت است. مثلا مركزيت و دموكراسى، استوارى اصولى و انعطاف خلاق، تسريع آگاهانه جريان و شكيب منطقى برا نضج پروسه، روش مسالمتآميز و روش قهرآميز، اقناع و اجبار، غيره و غيره، برخى قطب هاى متضاد واقعيت است كه غالبا بدان بر مى خوريم.
حقيقت، مطلق كردن يك قطب بزيان قطب ديگر نيست. حقيقت عبارتست از يافت نسبت صحيح بين دو قطب، يافت آنكه در لحظه كنونى كدام قطب عمده است، البته بر اساس تحليل علمى و عميق موضوع.

ـ حقيقت خنثى و بيطرف نيست، طرف دو جهت دارد. جهت آن جهت تكامل عمومى جامعه است. نمى تواند آنچه به زيان تكامل است بهمان اندازه حقيقت باشد كه آنچه كه بسود تكامل است. تشخيص سمت و جهت واقعيت بزيان تكامل و حقيقت و دفاع از سمت و جهت مترقى بزيان ارتجاعى را روش جانبدارانه مى نامند.
ولى اين بدان معنا نيست كه روش جانبدارانه بايد مانع مطالعه بى غرضانه و دقيق پديده شود. اين بدان معنا نيست كه بايد از پيش قواعد و ضوابطى را بر واقعيت تحميل كرد و يا آن را از غربال جزميات و دگم هاى معينى گذراند.
فقدان جهت جانبدار در بررسى واقعيت و در تلقى حقيقت را "ابژكتيويسم" مى نامند. خطاست اگر ما ابژكتيويسم و علاقه به واقعيت عينى (objectivite) را با هم مخلوط كنيم. ما با تمام قوى خواستار عينيت در قضاوت و روش ابژكتيف هستيم، در حاليكه از ابژكتيويسم و همطراز گرفتن منفى و مثبت در عرصه تكامل تاريخى برحذريم.

ـ دفاع از حقيقت بايد با واقع بينى همراه باشد. متاسفانه هنوز بلاياى شومى مانند خرافات، تعصبات قومى و نژادى، روح سودورزى و عطش مالكيت، جنون زورگوئى و سرورى و امتياز طلبى در جوامع انسانى سخت مسلط است. سود بشريت در الغاء كامل اين بلاياست ولى در نبرد با آنها نمى توان قدرت و استوارى و سخت جانى و نفوذ آنها را ناديده گرفت. تسليم باين واقعيت هاى زشت، پيوستن به آنها، انصراف از دفاع از حقيقت در قبال آنها، سازشكارى و بردگى است ولى ناديده گرفتن آنها، بحساب نياوردن آنها مبارزه ما را عليه آنها كم تاثير و گاه بى تاثير مى سازد. بايد هم انقلابى بود يعنى بسود حقايق و اصول و عليه وضع موجود مبارزه كرد و هم واقع بين بود، يعنى اين مبارزه را با محاسبه شرايط، با درك محيط، با درك مشكلات و با تنظيم روشى موثر در شرايط موجود انجام داد.

شايان تصريح است كه گاه در تاريخ قهرمانانى پديد مى شوند كه شمع وجود خود را بخاطر روشنى حقيقت بدون پرواى واقعيتهاى زشت تا آخر مى سوزانند تا محيط را روشن كنند. چنين طرز عملى كه بدون شك برانگيزنده عالى ترين احساسات احترام است و در لحظات معينى در تاريخ انسانى حتى بضرورت قاطع بدل مى گردد نمى تواند به يك سيستم و اسلوب دائمى عمل، بويژه براى احزاب بدل شود، بدون آنكه آنها را به آوانتوريسم و ماجراجوئى بكشاند.

بدينسان مشاهده مى شود كه حفظ رابطه صحيح و ديالكتيكى بين دو قطب حقيقت و مصلحت هاى كار اجتماعى از واقع بينى است امرى است بغرنج و دشوار.

اين توضيحات را براى آن داديم تا معلوم شود درك حقيقت و عمل موافق آن، ساده نيست، بغرنج است. ولى شرط اساسى عباريست از جستجوى حقيقت، عشق به آن، تنظيم فعاليت حياتى خود در توافق با آن.

دو نوع شخص با حقيقت دشمنى مى ورزند: مغرضان و گمراهان.

فرق مابين مغرض و گمراه در آنست كه دومى وقتى روشن شد، رفتار خود را موافق ادراك اصلاح شده عوض مى كند ولى اولى عليرغم روشن شدن به رفتار غرض آلود خويش ادامه مى دهد.

به قول مولوى: غرض، هزار حجاب از روى دل به روى ديده مى كشد.

غرض يعنى مقدم شمردن هوس، ميل، احساس، محاسبات و نقشه هاى خود بر واقعيت.

اين ذهنيگرى و سوبژكتيويسم ناشى از منش خودپسندانه و انفرادي است، حاكى از اين دعوى است كه "من مركز وجودم"، "منافع من مقدم بر همه چيز است"، "اصل منم و بقيه جهان فرع" ... و غيره.

بايد دوستدار حقيقت، جوياى حقيقت، مبارز راه حقيقت در كردار و گفتار، در نهان و عيان، در ظاهر و باطن بود. چنين است يك شرط عمده انسانيت، نيك بودن، مثبت بودن.

كسى كه با انبانى از غرض و محاسبه قبلى وارد عرصه مى شود، فقط قصد دارد آن بخشى از واقعيت را بپذيرد كه موافق خواست اوست و بقيه را انكار كند و مسخ نمايد. كسى كه به كمك نيمه حقيقت ها و شبه حقيقت ها سفسطه و مغالطه مى كند، كسى كه محاسبات شخصى خود را مقدم بر واقعيات مى شمرد و اگر دستش برسد حاميان حقيقت را نابود مى سازد تا به قول خود حقيقت را نابود سازد، چنين كسى انسان نيست، ددى است موحش، اگرچه با كالبد انسانى همراه است، به هيچ چيز چنين كسى نبايد باور كرد.


رفتار نسبت به واقعيت، رابطه نسبت به حقيقت اس اساس است. به كسى كه در اين زمينه عملش ناپاك و نادرست است: دورغ مى گويد، سفسطه مى كند، فريب مى دهد، انكار مى كند، خطا را نمى پذيرد، جعل مى كند باور نكنيد.

زرتشت راستگوئى را والاترين صفت آدمى مى شمرد. ماركس وجود يا عدم صداقت را مهمترين علامت تشخيص سلامت و يا عدم سلامت فرد مى دانست و حافظ ما چه نيكو گفت:


به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دروغ سيه روى گشت صبح نخست


اينك به ملاك دوم مى پردازيم:

رفتار و رابطه نسبت به جامعه


از همان آغاز بايد گفت ما ستمگران جامعه، قشرهاى بهره كش و استعمارگر را به حساب جامعه انسانى نمى گذاريم. مقصود ما از جامعه توده هاى خلاق نعمات مادى و معنوى است مانند كارگران، دهقانان و شبانان، پيشه وران، روشنفكران و اكثريت قريب به تمام كارمندان و همه كسانى كه كارشان براى هستى و تكامل جامعه مفيد است و انگل جامعه نيستند و بر آن ستم نمى رانند و از آن امتياز نمى طلبند.

رابطه فرد نسبت به چنين جامعه اى ملاك مهم ديگر تشخيص انسانيت و شخصيت اخلاقى، نيك يا بد، مثبت و يا منفى بودن فرد است.

انسانى كه در جامعه زيست مى كند داراى حقوقى است و وظايفى كه مراعات آن لازمه حفظ تعادل و پيشرفت جمعى است و قوانين و منشورهاى دموكراتيك جهان نكات آن را روشن ساخته اند. شركت در كار مفيد اجتماعى و در پيكار به خاطر تكامل جامعه وظيفه ماست. برخوردارى از نعمات مادى و معنوى در چارچوب سطح امكان تاريخى و در تناسب با ثمر بخشى كار، حق ماست. عمل از روى وجدان به كليه وظايف خود و احترام و مراعات و دفاع حقوق ديگران نمودار صحت روش و رفتار فرد نسبت به جامعه است.

اگر محتوى روح شما عبارتست ار توجه دائمى به وظايف و حقوق ديگران، مسلما شما انسان فداكار و مثبتى هستيد. ولى اگر محتوى روح شما عبارتست ات توجه دائمى به حقوق خود و وظايف ديگران مسلما شما انسان خودپسند و منفى هستيد.

گريز از وظايف فردى و اجتماعى خود به هر بهانه و توجيهى كه باشد و طلبيدن نه فقط حقوق خود بلكه امتيازات خاص از جامعه آنهم با شيوه هاى رذيلانه علامت برجسته فرومايگى و فقدان شرافت است. اين صفت بويژه در بهره كشان و استعمارگران به حداعلى متجلى است.

تجاوز به حقوق ديگران، بى اعتنائى به آنها و يا عدم دفاع از آنها هريك در حد خود صفتى است منفى.
عدالت چيز ديگرى نيست جز مراعات حقوق ديگران، احترام به آن، دفاع از آن.
ستم چيزى بدينسان: نيست جز پامال كردن اين حقوق

بدینسان=:
تبعيت از حقيقت، اجراى وظايف خود و مراعات حقوق ديگران برجسته ترين و عمده ترين صفات مثبته انسانى است. انسان بايد دارا دو وجدان باشد
وجدان منطقى(يا علمى) يعنى وجدانى كه دروغ و ضد حقيقت را تحمل نكند و
وجدان اجتماعى يعنى وجدانى كه ستم و ضد عدالت را تحمل نكند
.
آنكه فاقد اين دو وجدان است جانورى بيش نيست.

اى خواننده! خود را در خلوت خويش با اين ملاك ها و معيارهاى داورى بسنج و اگر لازم شد از نيروى شگرف عبرت و اراده كه در انسان است براى تجديد تربيت خود مدد بطلب.

 


 


September 2nd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي